در روانشناسی و دیگر علوم رفتاری و اجتماعی، به معنی رفتاری است که منجر به آزار و درد می‌شود.گروهی از صاحب نظران علوم رفتاری نظیر فروید و لورنزمعتقدند که پرخاشگری یک رفتاری است که ریشه در ذات و فطرت انسان دارد. این دو معتقدند که پرخاشگری به عنوان یک نیروی نهفته در انسان دارای حالت هیدرولیکی است که به تدریج در شخص متراکم و فشرده می‌شود و سرانجام نیاز به تخلیه پیدا می‌کند. به نظر لورنز اگر چنین انرژی به شکل مطلوب و صحیح مثلاً در طرق ورزش‌ها و بازیها تخلیه شود جنبه سازندگی خواهد داشت. در غیر اینصورت به گونه‌ای تخلیه می‌شود که مخرب خواهد بود و ممکن است اعمالی از قبیل قتل، ضرب و شتم، تخریب و نظایر آن را در برداشته باشد. از نظر فروید پرخاشگری در انسان نماینده غریزه مرگ است که در مقابل غریزه زندگی در فعالیت است، یعنی همچنان که غریزه زندگی مارا در جهت ارضای نیازها و حفظ هدایت می‌کند غریزه مرگ به صورت پرخاشگری می‌کوشد به نابود کردن و تخریب کردن بپردازد این غریزه چنانچه بتواند دیگران را نابود می‌کند و از بین می‌برد و اگر نتواند دیگران را هدف پرخاشگری و تخریب خود قرار دهد به جانب خود متوجه شده و به صورت خودآزاری و خودکشی جلوه گر می‌شود، بنابراین از نظر وی پرخاشگری حالتی مخرب و منفی دارد(اکبری،۱۳۸۱).

عده‌ای دیگر در مقابل ذاتی بودن پرخاشگری اعتقاد دارند که فکر ذاتی بودن پرخاشگری برای انسان خطرناک و مخرب است زیر داشتن چنین فکری سبب می‌شود که پرخاشگری مانند میل به غذا یک واکنش اجتناب ناپذیر تلقی شود بنابراین انسان در کنترل یا کاهش آن نمی‌تواند نقش داشته باشد همچنین این گروه دلائل فراوانی را مبتنی براینکه پرخاشگری منشاء غریزی و ذاتی نمی‌تواند داشته باشد ارائه داده‌اند به همین دلیل از نظر اجتماعی هم قابل آموزش است هم قابل پیشگیری و کنترل .

گذشته از دو گروه اصلی مطرح شده، گروهی معتقدند که رفتار پرخاشگری ریشه در عدم فرصت یادگیری دارد، یعنی کودک به علت اینکه فرصت یادگیری نداشته و یک موجود ناپخته‌است، نمی‌داندکه نسبت به یک محرک چگونه عمل کند لذا ممکن است به صورت پرخاشگری از خود واکنش نشان دهد. لذا این کودک باستی به مرور یادبگیرد تا چگونه پاسخ محرکات را به صورت مناسب دهد                        (نوابی نژاد، ۱۳۷۲).

گاهی رفتارهای پرخاشگرانه ناشی از یک احساس ناامنی است که در حقیقت این رفتار یک پاسخ دفاعی به وضعیت ناامنی است که در آن قرار گرفته‌است. یک کودک با ابزار دفاعی که یک حرکت پرخاشگرانه‌است از خود دفاع می‌کند تا وضعیت ناامن را زا بین ببرد(نوابی نژاد، ۱۳۷۲).

بررسی های روان پزشکان نیز نشان داده است که طلاق و جدایی والدین از عمده ترین علل    بیماری های روانی کودکان است. یکی از اختلالات رفتاری رایج در میان کودکان پرخاشگری ناشی از طلاق والدین آنهاست. امر طلاق برای والدین یک ضایعه و برای کودکان یک فاجعه است. طلاق بیشتر متوجه کودکان خانواده است که دل به عنایت و مهر گرم والدین داشته و خانه را مرکز امید و پناهگاه خویش می شناسند. طلاق پدر و مادر، کودک را به اختلال روانی و رفتاری دچار می کند در مواردی قدرت اندیشه و اراده را از او باز می ستاند و در کل او را چنان پریشان می کند که اثرات شوم آن مادام العمر عارض کودک است. تضاد یکی از دلایل مهمی است که طلاق والدین به بروز مشکلات رفتاری در کودکان منجر می شود. در سال (2000) باتلر و همکاران بیان کردند تضاد فرایند طلاق را برای کودکان مشکل می کند چرا که آنها برای انتخاب میان والدین خود احساس ضرورت می کنند که در واقع            می بایست یا از آنها دفاع کنند یا از هر دو کناره گیری کنند. با تضاد بیشتر دلبستگی ها ناامن تر و اضطراب بیشتری رشد خواهد کرد که به تضاد شدید و پرخاشگری در کودکان منجر می شود.

بر اساس دستاوردهای پژوهشی فراری و شر(1984) کودکان خانواده های تک والدی در مقایسه با خانواده های عادی (از نظر وجود والدین) عزت نفس پایین تری دارند در به تاخیر انداختن ارضای نیازها تحمل کمتری دارند مهارت های مقابله اجتماعی آنها پایین تر است و فراوانی رخداد حالات عصبی، پرخاشگری و خودکشی در احساس ضرورت آنها بالاتر است. تاکمن و همکاران (1991) بیان کرده اند که کودکان بازمانده از طلاق اغلب رفتارهای پرخاشگرانه و ضد اجتماعی نشان می دهند. شب ادراری، خشم افراطی و فقدان اطاعت و حرف شنوی، بیشتر در کودکان بازمانده از جدایی و طلاق دیده می شود تا در کودکی که یکی از والدین را در اثر مرگ از دست داده است.

در ایران هم ناظمی زاده (1385) تحقیقی تحت عنوان «بررسی مقایسه ای میزان مشکلات رفتاری نوجوانی که در اشکال مختلف خانواده های (طلاق، ازدواج مجدد، فوت، اعتیاد و عادی» انجام داده است که بر اساس نتایج به دست آمده نوجوانان خانواده های طلاق و ازدواج مجدد کرده میزان بیشتری از اضطراب، پرخاشگری و مشکلات اجتماعی را نسبت به نوجوانان خانواده های عادی تجربه می کنند. هم چنین نتایج پژوهش اشنایدر (1988) تحت عنوان «مقایسه ویژگیهای کودکانی که با پدر خود زندگی می کنند و کودکانی که با مادر خود زندگی می کنند» نشان داد، بین فهرست رفتاری کودکان هر دو گروه که شامل پرخاشگری و سلوک نیز بود تفاوت معناداری وجود نداشت.