خانواده هایی با روابط باز، موثر و دائمی که در نقش های شان انعطاف پذیرند، بهتر می توانند با بحران ها سازگار شوند. تولد کودک عقب مانده ذهنی به عنوان یک بحران، می تواند به شکل عمیق بر ارتباط ها و کنش های خانواده اثر بگذارد و خانواده هایی می توانند با بحران ها به خوبی سازگار شوند که روابط باز، موثر و دائمی داشته و در نقشهای شان انعطاف پذیر باشند (گلادینگ، 1382).
بعضی خانواده های دارای کودک ناتوان و معلول از نظر اجتماعی منزوی هستند و ممکن است در مقابل استرس پس از سانحه آسیب پذیر تر باشند. همچنین گزارش شده است که تاثیر داشتن کودک ناتوان روی والدین نیست بلکه روابط بین فامیل را در بر می گیرد و باعث تغییر در روابط با فامیل می شود. مینوچین (2003، ترجمه بهاری، 1392) معتقد است که والدین وقتی انژری خود را به کودک عقب مانده ذهنی اختصاص می دهند در نتیجه مرزهای زیر گروهی والدینی سست و شکننده می گردد و زیر مجموعه خواهر و برادری نیز مورد تهدید واقع می شود. تولد یک کودک عقب مانده ذهنی به خودی خود یک عامل فشار زا برای اعضای خانواده محسوب می شود و یک عامل نگران کننده برای سازگاری خانواده می باشد. اساساً تولد کودک عقب مانده ذهنی به عنوان یک بحران، می تواند به شکل عمیق بر ارتباط و کنش های خانواده اثر بگذارد و خانواده هایی می توانند با بحران ها به خوبی سازگار شوند که روابط باز، موثر و دائمی داشته و در نقش هایشان انعطاف پذیر باشند (مینوچین، 2003، ترجمه بهاری، 1392).
وجود کودک عقب مانده ذهنی اثرات عمیقی بر نحوه ارتباط اعضای خانواده با هم و هریک از آنها با کودک می گذارد و همین اثرات، چنانچه به گونه ای منظقی و چاره جویانه حل نشود، ضایعات جبران ناپذیری بر والدین و سایر اعضای خانواده و خصوصاً کودک عقب مانده ذهنی وارد می کند. عامل هرگونه تفاهم و پذیرش یا عدم تفاهم، در اصل خود والدین می باشند. بنابراین نوع عکس اعملی که پدر و مادر در مقابل عقب ماندگی ذهنی فرزندشان از خود بروز می دهند، در ایجاد جوی مساعد هم برای خود کودک و هم برای سایر افراد خانواده نقش بسیار حساسی دارد. در خانواده هایی که سعی در مراقب از کودکان کم توان ذهنی یا ناتوانایی های دیگر می کنند، یکی از موضوعات قابل توجه، کیفیت زندگی والدین و سایر اعضای خانواده است. در بسیاری از موارد، مراقبت از کودک دارای کم توانی ذهنی، باعث بهبود کیفیت زندگی او می شود، ولی ممکن است کیفیت زندگی سایر اعضای خانواده به ویژه عضو مراقب را کاهش دهد. پژوهش ها نشان داده اند که وجود یک کودک عقب مانده ذهنی سبب محدودی روابط اجتماعی خانواده می گردد و هر قدر شدت عقب ماندگی ذهنی فرد بیشتر باشد، اوقات فراغت والدین و خانواده محدودتر شده و دامنه ارتباطات اجتماعی تنگ تر می شود (هالاهان و کافمن، 1993، ترجمه جوادیان، 1383).
وقتی والدین یک کودک کم توان ذهنی را به دنیا می آورند کارکردهای شناختی خانواده به هم می خورد که در سطح کلان، سلامت روان ،پویایی و هدفمندی خانواده را تحت الشعاغ قرار داده و در سطح خرد نیز مهمترین کارکردهای روان شناختی خانواده را همچون ابراز کردن، حل تعارض، استقلال، پیشرفت، تفریح و سرگرمی، ارزش های اخلاقی و مذهبی، ساختار و سازمان، رفت و آمد با اطرفیان ،اتحاد ،کنترل و حل مساله تحت تاثیر خود قرار می دهد. از آنجایی که این خانواده ها در معرض تنیدگی و افسردگی بیشتری هستند و در امر سازگاری، با مشکلات بیشتری مواجهه اند، لذا انسجام خانوادگی کمتری دارند و در فعالیت های اجتماعی، کمتر شرکت می کنند (گلادینگ، 1989، ترجمه بهاری، 1382).
2-7- نیمرخ روانی و شخصیت
روانشناسان برای کلیت افراد و تفاوت های فردی اهمیت خاصی قائل هستند و کلیت روان فرد را یکی از معیارهای شناسایی تفاوت های بین افراد می دانند. به منظور شناخت کلیت روان افراد و تفاوت های فردی از مفهوم نیمرخ روانی و همچنین شخصیت استفاده می کنند. اگرچه روانشناسان شخصیت وجود شباهت‌های بین افراد را قبول دارند، توجه آنها بیشتر به تفاوت‌های افراد معطوف است. چرا عده ای موفق و عده‌ای ناموفق هستند؟ چرا برداشت های افراد از امور متفاوت است؟ تنوع استعدادها ناشی از چیست؟ چرا عده‌ای به بیماری های روانی دچارند ولی دیگران در همان شرایط سالمند؟ هر انسان و رویدادی در نوع خود منحصر به فرد است. با وجود این، بین بسیاری از انسان ها و رویدادهای زندگی آنها آن قدر شباهت وجود دارد که می‌توان نکات مشترکی را در نظرگرفت و درست همین الگوهای رفتاری است که روانشناسان شخصیت در پی درک آن هستند (پروین، 1381). نظریه‌های شخصیت از زمان یونان باستان آغاز شده است و از آن زمان تاکنون نظریه‌های گوناگونی با گرایش ها و زمینه‌های تفاوت شخصیت انسان عرضه شده است. بنابراین، بدیهی است که با توجه به زمان و شخصیت خود روانشناس، از شخصیت تعاریف متفاوتی ارائه شود که هر یک از این تعاریف بر رفتارهای متفاوتی تکیه دارد و روش های مختلفی را اقتضاء می‌کند. این تعاریف ممکن است عینی تر و یا انتزاعی تر باشد. تعاریف می‌توانند رویدادهایی را تشریح کنند که در درون افراد می‌گذرد و یا چگونگی تعامل آنها با یکدیگر را مدنظر قرار می‌دهند. همچنین می‌توانند عاملی را توصیف کنند که مستقیماً قابل مشاهده است و یا از آن استنباط می‌شود و ممکن است خصوصیاتی را
تشریح کنند که از آن عده ای خاص باشد و یا به توصیف ویژگی‌هایی بپردازند که اکثریت یا همه افراد را مربوط می‌شود. در تعریف شخصیت باید چند نکته را در نظر گرفت:
1) هر فردی از نظر ویژگی های شخصیتی یگانه و بی همتاست (هیچ دو فردی از نظر خلق و علایق و رفتار کاملاً مشابه نیستند).
2) افراد در همه موقعیت ها به شیوه یکسانی عمل نمی‌کنند یعنی رفتار شخص ممکن است از موقعیتی به موقعیت دیگر متفاوت باشد.
3) گرچه هر فرد یگانه و بی همتاست اما در رفتار آدمی وجه اشتراک قابل ملاحظه‌ای وجود دارد (هر چند در جزئیات رفتار آدمی تفاوت‌های دیده می‌شود بیشتر مردم الگوهای رفتاری نسبتاً ثابتی دارند) (گروسی و همکاران، 1380).
2-7-1- نظریه مک کری و کوستا درباره ابعاد شخصیت بهنجار
نظریه مک کری و کوستا درباره ابعاد شخصیت یک دیدگاه جدیدی است که در آن بر وجود پنج بعد برای شخصیت تاکید شده است. الگوی پنج عاملی فرض می‌کند که شخصیت بهنجار مفهومی چند بعدی است که در مجموع از پنج بعد اساسی تشکیل یافته است (مک کری و کوستا، 1381).
نوروزگرایی: وجود نوروزگرایی مانع سازگاری افراد می شود. در مردان دارای نمرات بالا در نوروزگرایی مستعد داشتن عقاید غیرمنطقی هستند و کمتر قادرند تکانش های خود را کنترل کرده و خیلی ضعیف تر از دیگران با استرس کنار می آیند. افرادی که نوروزگرایی پایینی دارند دارای ثبات عاطفی بوده و معمولاً آرام، معتدل و راحت هستند و قادرند که با موقعیت های فشارزا بدون آشفتگی یا هیاهو روبرو شوند (گروسی، 1380). و دو عامل روان رنجورخویی و روانپریشی با ناراحتی های روانشناختی مرتبط هستند (کاویانی، 1382).
برون گرایی: برون گراها دارای ویژگی هائی چون: ریسک پذیری، فعالیت بالا، هیجان خواهی، ماجراجویی، شاد خویی، شوخ طبعی، سرزندگی ، با انرژی و پر حرف هستند. و معمولاً به عنوان اشخاص خونسردی توصیف می‌شوند که نمی‌توانند احساسات شان را به اندازه درون‌گراها کنترل کنند. مشخص شده است که سطح بالای برون گرایی و سطح پایین روان رنجورخویی با رفتارهای سازگار و سلامت روانشناختی مرتبط می باشد (شولتز و شولتز، 1386).
تجربه پذیری (انعطاف پذیری): عناصر انعطاف پذیری شامل تصور فعال، احساس زیبا پسندی، توجه به احساسات درونی، تنوع طلبی، کنجکاوی ذهنی و استقلال در قضاوت می باشد. افراد منعطف هم درباره دنیای درونی و هم درباره دنیای بیرونی کنجکاو هستند و زندگانی آنها از لحاظ تجربه غنی است. آنها مایل به پذیرش عقاید جدید و ارزش های غیر متعارف بوده و بیشتر و عمیق تر از اشخاص غیرمتعارف هیجان های مثبت و منفی را تجربه می کنند (گروسی، 1380).
همسازی (مطبوع/دلپذیر بودن): همانند برون گرایی، دلپذیر بودن بعدی از تمایلات بین فردی است. یک فرد دلپذیر اساساً نوع دوست است، او نسبت به دیگران همدردی کرده و مشتاق است که کمک کند و باور دارد که دیگران نیز متقابلاً کمک کننده هستند. در مقابل فرد غیردلپذیر، ستیزه جو، خودمدار و شکاک نسبت به دیگران بوده و رقابت جو است تا همکاری کننده دلپذیر بودن صفات همکاری و اعتماد را می‌سنجد، همچنین نشان دهنده صفات زیر نیز می‌باشد: رک گویی، نوع دوستی، دلرحم بودن، تواضع (گروسی، 1380).
وظیفه شناسی (با وجدان بودن): افراد باوجدان، هدفمند، بااراده و مصمم می باشد. افراد موفق، موسیقیدانان بزرگ و ورزشکاران بنام این صفت را در حد بالا دارند. برخی این عامل را تمایل به موفقیت نامیده اند. اساساً نمره بالا در وظیفه شناسی با موفقیت شغلی همراه است. نمره پایین در آن ممکن است موجب شود فرد از دقت لازم اجتناب کند و از پاکیزگی زیاد اجتناب کند. افراد با نمره بالا در این بعد، بسیار وظیفه شناس، دقیق، خوش قول و مطمئن هستند (کاویانی، 1382).
2-8- اختلال شخصیت
بر طبق آنچه در نسخه چهارم راهنمای تشخیصی و آماری تجدیدنظر شده (DSM-IV-TR) آمده است، اختلال شخصیت عبارت است از: «یک الگوی با دوام و پایدار از رفتار و تجربه درونی که به طور قابل ملاحظه‌ای با انتظاراتی که از شرایط فرهنگی فرد وجود دارد متفاوت باشد، فراگیر و غیرقابل انعطاف باشد، شروع آن به دوران نوجوانی یا اوایل بلوغ برگردد، در طول زمان پایدار باشد و به ناراحتی یا آسیب‌دیدگی روحی منجر گردد.» به دلیل آن که این اختلالات، مزمن و فراگیر هستند. می‌توانند به اختلال جدّی در کارکرد و زندگی روزمره بیانجامند (انجمن روانپزشکان آمریکا، 1391). اختلال های شخصیت دهها سال است که برای بررسی روان شناختی، منبع جالبی فراهم آورده اند زیرا که آنها ثبات و استحکام چنان نیرومندی به شخصیت و رفتار می بخشند که در طول زمان و مکان ادامه می یابند. اختلال های شخصیت اساساً اختلال های صفات هستند، اختلال هایی که در گرایش فرد به درک پاسخ دهی به محیط به شیوه های ناسازگارانه انعکاس می یابند (دیویسون، 1384).
در کار گروه بخش شخصیّت و اختلالات شخصیت DSM-5، اختلالات شخصیّت به این‌گونه تعریف شده است؛ در اختلال شخصیّت، فرد باید مختل شدن معناداری را به طور شاخص در دو حوزه از کارکرد شخصیّت – خود و بین فردی- تجربه نماید. بنا به تعریف خود نه تنها به چگونگی دیدگاه فرد از خود بلکه به شیوهای که فرد اهداف خود را در زندگی تعیین و دنبال میکند اشاره دارد. بین فردی نیز به توانایی یک شخص در درک نقطه نظر دیگران و ایجاد روابط نزدیک با آنان اشاره دارد. مقیاسی که از طریق آن این موارد مورد قضاوت قرار خواهند گرفت، از کم تا شدید درجهبندی میشود (ویدیگر، 2012).
2-8-1-نظریه اختلال شخصیت میلون
2-8-2- نظریه میلون درباره اختلالات شخصیت
از نظر میلون محیط و شخصیت یک سیستم است. سیستمی که ویژگی اصلی آن، سلسله مراتبی و از چند سطح سازمانی تشکیل گردیده است: سطوح زیستی، خانوادگی، اجتماعی و فرهنگی که هر سطح روی لایه یا سطح قبلی بنا گردیده است (شریفی، 1386).
نظریه اختلال شخصیت میلون، یک نظریه تحولی- زیستی- تکاملی است که اختلالات شخصیت را ناشی از عملکرد متفاوت ناسازگارانه ای که می تواند به ایجاد نقایص، عدم تعادل ها و تعارض هایی در رابطه فرد با محیط گردد. این نظریه مانند نظریه های روانکاوی از ویژگی دو قطبی بودن برخوردار است. بدین صورت که راهبردهای زیستی در طی دوران تکامل انسانی وارد رفتار انسان شده است. از نظر میلون مراحل تحول 4 مرحله می باشد که یک انسان باید از آنها بگذرد و جهت باکفایت عمل کردن در زندگی 4 وظیفه باید انجام دهد. سه زوج نخست این مراحل و وظایف و تاحدی زوج چهارم بین انسان و گونه های پایین تر مشترک بوده و شاید بتوان آنها را به عنوان 4 مرحله سیر و تکامل تحول تصور کرد. این مراحل چهارگانه تحول عبارتند از وجود، سازگاری، تکرار و انتزاع (کلارکین و لنزن ویجر، 1996).
ارگانیسم از مراحل رشدی عبور می کند که این مراحل با توجه به دوره مربوطه در تحول دارای اهدافی عملکردی هستند. در درون هر مرحله هر فرد یک سری حالات شخصیتی را کسب می کند که نشان دهنده یک تمایل به سوی یکی از دو قطب است. این موضوع که طی زمان کدام قطب مسلط خواهد شد را تعامل متقابل حل نشدنی عوامل درون و برون ارگانیسم تعیین می کند. بدین صورت طی دوران نوزادی وظیفه ارگانیسم عبارت است از ادامه وجود. در این جا تحول مکانیسم هایی را بوجود می آورد که نوزاد را به طرف محیط های ارتقاء دهنده زندگی (لذت) هدایت کرده و از محیط های تهدید کننده زندگی (درد) دور می کند.
با رشد قوای فکری ممکن است شیوه بیان صفات یا حالاتی که در مراحل اولیه زندگی کسب می شود تغییر شکل پیدا کند. فردی با یک مزاج فعال در هماهنگی با عوامل بافتی می تواند بصورت یک شخصیت اجتنابی یا ضد اجتماعی در آید. اگر فرد جهت گیری فعال داشته باشد و بعداً یا بگیرد که شخصیت اجتنابی یا ضد اجتماعی در آید. اگر فرد جهت گیری نافعال داشته باشد و بعداً یاد بگیرد که معطوف به خود باشد یم سبک خود شیفته ایجاد خواهد شد. ولی اگر فرد یک تمایل فعال داشته باشد و سپس یاد بگیرد که معطوف به خود باشد یک سبک ضد اجتماعی بوجود می آید (کلارکین و لنزن ویجر، 1996).
مرحله اول- وجود: مکانیسم های تحولی همراه با این مرحله با فرایندهای ارتقاء زندگی و حفظ آن ارتباط دارند. اولین گروه این فرایندها با جهت دهی بسوی بهبود کیفیت زندگی و گروه بعدی با جهت دهی فرد بسوی دور شدن از اعمال و محیط هایی که کیفیت زندگی را کاهش داده و یا وجود را به خطر می اندازد ارتباط دارد. این دو فرایند اهداف وجودی نامیده می شود. چنین مکانیسم هایی یک تقابل لذت- درد را شکل می دهند. اکثر انسان ها هر دو فرایند را نشان می دهند. با این حال برخی افراد در مورد این اهداف در تعارض اند (مانند سادیست ها) در حالی که عده ای دیگر کمبودهایی در چنین اهدافی دارند (مانند اسکیزوئیدها) (شریفی، 1386).
مرحله دوم- سازگاری: زمانیکه یک ساختار بوجود آمد بایستی بوسیله مبادله انرژی و اطلاعات با محیط خود، وجود خود را حفظ کند. این مرحله دوم تحول با آنچه که روش های سازگاری نامیده می شود ارتباط دارد و بصورت یک تقابل دو بخشی فرمول بندی شده است. یم جهت گیری همراه شدن با اکولوژیک بوده و آن عبارت است از قرار گرفتن در یک گوشه از محیط در برابر یک جهت گیری فعال که تغییر دادن اکولوژی بوده و عبارتست از مداخله در محیط و تغییر دادن آن (شریفی، 1386).
مرحله سوم- تکرار: اگر چه ممکن است ارگانیسم با محیط خود خوب سازگار شده باشد ولی وجود هر شکلی از زندگی دارای زمان محدودی است. ارگانیسم جهت رفع این محدودیت از راهبرد سومی بنام تکرار استفاده می کند که بوسیله آن فرزندانی را بجای می گذارد. این راهبرد طبق نظر زیست شناسان به عنوان راهبرد (r) یا خود پروری از یک سو، و راهبرد (k) یا پرورش دیگران از سوی دیگر مورد نظر قرار می گیرد. از نظر روانشناسی راهبرد (r) فرد را مستعد اهمال معطوف به خود می کند که دیگران از آنها به عنوان خودخواهی، بی عاطفگی، بی توجهی و عدم مراقبت یاد می کنند در حالیکه راهبرد (k) فرد را مستعد اعمال معطو به پرورش می کند که به عنوان وابسته، صمیمی، حمایت کننده و نگران نام می گیرد. تقابل خود- دیگری نیز همانند تقابل فعال- نافعال از بسط مفهوم سیستم ها حاصل می شود. در اینجا نیز همانند مورد قبل هدف ارگانیسم حفظ تداوم خود می باشد. با این حال وقتی این مفهوم طی زمان مطرح می شود بقاء و راهبردهای حفظ آن معنی تولید مثل به خود می گیرد (کلارکین و لنزن ویجر، 1996).
مرحل
ه چهارم- انتزاع: به توانایی ترکیب تفاوت ها، بیان سمبلیک حوادث، سنجیدن و استدلال و پیش بینی انتزاع می گویند. زمانیکه فرد از قید واقعیت و حال خارج می شود، ممکن است بطور معمول با بهره گرفتن از سبک های