نقد اگزیستانسیالیستهای خدا باور
از بررسی آراء و دیدگاههای فلسفی و تربیتی کییرکگور، یاسپرس، مارسل و تیلیش به نظر میرسد این خداباوران مسیحی، تحت تأثیر جوّ طوفانزای وجودگرایی، خواسته یا ناخواسته، و دانسته یا نادانسته کوشیدهاند اندیشههای خود را با جوّ پدید آمده محک زنند و جریان مزبور را به نفع باورهای دینی خویش مصادره کنند؛ غافل از اینکه وجودگرایی، خود نیازمند کسب اعتبار است. با مراجعه به اندیشههای وجود گرایان خداباور با کانونی از التقاط و دوگانهگرایی روبهرو میشویم که از یک سوی بر آزادی فردی و شخصی انسان از هر گونه التزام نظری و عملی پای میفشارد، و از سوی دیگر، میخواهد انسان را تحت فرمان و اراده خدا درآورد. در این نگاه دوگانه بیش از آنچه به اصالت و وحدت وجود خداوند نظر شود، به اصالت وجود انسان و وحدت فردی و شخصی او توجه شده است. در این صورت، این اراده و خواست فرد انسان است که بر خواست و اراده الهی تقدم دارد. بدین ترتیب، هم سیمای انسان مخدوش شده، و هم وجود و عظمت خداوند تحت الشعاع وجود و حضور فرد یا افراد انسانی قرار گرفته است. در نتیجه، فرد همچنان در فضای تیره و تار احساس اضطراب و بیمعنایی و بیهودگی به سر میبرد. بدیهی است پیش از اینکه اعتقادات ایمانی این صاحبنظران امواج وجودگرایی را درنوردد و بر آنها فایق آید، خود مغلوب آن امواج گردیده است. (رهنمایی، 1388، 125)
نقد وجود گرایان سکولار
هیچ یک از دیدگاههای سهگانه وجودگرایان لائیک، نمیتوانند هستی و انسان را آن گونه که باید تفسیر کنند. در اردوگاه تربیتی این سه نظر، انسان، ناخواسته و به رغم ناتوانی خود مجبور است تنها با اتکا به آرزو، خواست و قدرت خویش و بدون هیچ پشتوانهای از جهان ماوراء بکوشد به کمال نهایی خود برسد؛ چه، اساساً جهان ماورایی وجود ندارد که بتوان به آن تکیه کرد. به انسانِ تربیت یافته نظام فکری سارتر که مینگری، موجودی محکوم به آزادی بیحد و حصر، مقهور تنهایی و بیکسی و سرگردانی و پوچی و بیهودگی میبینی. تربیت یافته اندیشه هایدگر، شخصی است که با عزم و اراده خویش هستی موجودات خود را در چنبره بحران هویت گرفتار میبیند؛ بحرانی که از آن راه گریزی نیست. وضعیت رقتبار متربی نیچه از این نیز وخیمتر است. وی باید به گونهای طاقتفرسا بکوشد تا قدرت را به چنگ آورد و خواست و خواهش خود را حاکم کند؛ چه، در غیر این صورت، محکوم شکست و فنا خواهد بود و بیارزش و بدفرجام خواهد شد. بر این اساس، مشخص است که تکلیف و سرانجام انسان مکتب وجودگرایی سکولار چه خواهد بود! (رهنمایی، 1388، 138)
نقد در ماهیت
اگزیستانسیالیسم در برابر ماتریالیسم دیالکتیک، که انسان را موجودی بازیچه جبر تاریخ میداند، و در برابر ناتورالیسم، که انسان را یک شیء طبیعی میشناسد، و در برابر جبر، که انسان را بازیچه قوانینی که در دسترس او نیست معرفی میکند، و در برابر مارکسیسم که میپندارد تنها با حل شدن سیستم اقتصادی تمام رنجهای بشری حل خواهد شد و همه آمال بشری تحقق پیدا خواهند کرد، و در برابر مکتبهای نیهیلیستی و بدبینیهای مبتنی بر پوچی مطلق عالم، عالیترین مکتبهاست.
دیدیم که علم، بعد از این که مذهب را از جامعه راند و رسالت رهبری بشریت را برای خودش عنوان کرد، جنگهای بزرگ جهانی را به راه انداخت و بعد به یک دستگاه اداره تولید و مصرف کالاهای اقتصادی تبدیل شد و نوکر صنعت شد نه نوکر حقیقت.
به قول برشت: علم، فلجتر و رسواتر، از کلیسای قرون وسطی شکست خورد.
در سال 1933 علم به این صورت درآمده بود؛ مذهب هم به آن صورت از جامعه اروپایی رخت بربسته بود، و از همه مهمتر، انسان گرفتار یک زندگی شد که در جمله “فدا کردن آسایش برای ساختن وسایل آسایش” خلاصه میشود.
برای انسانی که به چنین گرفتارییی دچار شده و در چنین وضعیتی و در چنین جوی بیمارگونه و غیر انسانی که انسان گرفتارش است و در برابر آن مکتبهای قرن 19 که انسان امروز را نمیفهمند (چون نسلی که بعد از جنگ پیدا شده، به مکتب دیگر و رسالت دیگری نیازمند است)، اگزیستانسیالیسم بزرگترین ارزش علمی و انسانیاش این است که – برخلاف مارکسیسم، ماتریالیسم و ناتورالیسم- انسان را آزاد اعلام میکند و مسئول خودش و سازنده و تربیت کننده ماهیت خودش معرفی مینماید.
تا اینجا از همه مکتبها، به نیاز انسان بیچاره امروز بهتر پاسخ میدهد.
ولی ازآنجا که در برابر انسان متعالی و همچنین برای نجات انسان از این گردونه ابلهانه تناسخیِ بودایی- صنعتی هیچ راهی و هیچ مسئولیتی و هیچ الگوی مطلقی، که همه انسانها به آن ایمان داشته باشند و در برابر آن احساس مسئولیت جدی کنند، ارائه نمیدهد، مکتب ضعیفی است. (شریعتی، 1389، 58 تا 60)
دکتر شریعتمداری نیز در این مورد و در خصوص تعلیم و تربیت اگزیستانسیالیستی مینویسد:
انسان در بدو تولد موجودی است با استعدادها یا امکانات معین. از باب مثال فرد آدمی از لحاظ هوش در موقع تولد تا حدی در سطح معین قرار دارد و ممکن است استعدادهایی مخصوص در زمینه هنری، ادبی و ریاضی دارا باشد. محیط در پرورش استعدادها و ایجاد عادات معین در افراد تأثیر دارد. از طریق تربیت نیز میتوان تمایلات، عادات، نظرها، طرز فکری خاص و فهمی از امور در افراد بوجود آورد.
علاوه بر زمینه ارثی و عوامل محیطی فرد آدمی فعال است و میتواند خود را از نفوذ عوامل مختلف خارج سازد و در برخورد به امور عکسالعملهای معین از خود نشان دهد.
با توجه به وضع انسان باید دید معنای این قضیه که انسان ماهیت خود را میسازد چیست. به طور مسلم آنچه در زمینه بدنی و روانی به صورت توارث به فرد منتقل میشود مصنوع خود او نیست اگرچه پایه و اساس ماهیت او را تشکیل میدهد. آنچه فرد از محیط میپذیرد نیز جزء آنچه خود او میسازد محسوب نمیشود. محیط نیز در تشکیل ماهیت انسان مخصوصاً در زمینه اجتماعی تأثیر فراوان دارد.
اگر منظور از ساختن ماهیت انتخاب هدفها، با ارزش تلقی کردن بعضی از امور، گسترش دادن دایره تفکر، اهمیت دادن به رفاه دیگران و توسعه یک دید جهانی باشد، در این صورت میتوان گفت فرد خود را میسازد اما در این زمینه نیز نباید تأثیر عوامل ارثی و محیطی را از نظر دور داشت.
این نکته که هر فرد در انتخاب راه زندگی، در گسترش دادن دایره فکر خود، در زمینه تلاش برای کمک به دیگران، در حمایت از ارزشهای انسانی و درباره همبستگی بینالمللی تا حدود وسیعی از آزادی و اختیار برخوردار است و خود شخصیت خویشتن را در این جنبهها شکل میدهد و قهراً مسئول آنچه را که انتخاب کرده میباشد، از نکتههای برجستهای است که اگزیستانیسالیستها مطرح ساختهاند. این نکته باید مورد توجه مربیان قرار گیرد. در هر حال تشکیل ماهیت چه در معنای محدود و چه در معنای وسیع به طور کامل به وسیله فرد صورت نمیگیرد، عوامل ارثی و محیطی در این جریان تأثیر فراوان دارند. (شریعتمداری، 1387، 212 و 213)
نقد در انتخاب و مسئولیت
سارتر در تأکید بر ناگزیر بودن انسان از گزینش میگوید حتی کسی که با پناه بردن به ایمان بد، میگوید ناگزیر از تبعیت جامعه و راه و رسم آن است و نمیتواند راه دیگری را در پیش گیرد، همین پذیرش، گزینش اوست. حتی برنگزیدن نیز قسمی گزینش است. با نظر داشتن به این گونه ناگزیری و نداشتنِ هیچگونه معیار و به مَثَل، دستآویز است که سارتر واژه «محکوم بودن» را برای آزادی به کار میبرد.[1] (نقیبزاده، 1387، 285)
در دیدگاه اگزیستانسیالیسم، چون هدف غایی برای انسان وجود ندارد و معلم خود نیز پایبند به هدف از پیش تعیین شدهای نیست، متعلم آزاد و رها شده است که خود میبایست برنامه و روش آموزش خود را انتخاب کند. چنین تربیتی هر چند در ظاهر باعث ایجاد روحیه استقلالطلبی در متعلمان میگردد، اما چون هدف آنان مشخص نیست، باعث ایجاد بینظمی در کلاس درس میشود که در نهایت، متعلم را به سردرگمی میکشاند.(اخلاقی، 1378، 130)
با این همه، سارتر برای تأکید بر مسئول دانستن انسان با گفتن سخنی که یادآور قانون اخلاقی کانت است میگوید در هر گزینشی برای خود، چنان است که گویی ما برای همه برمیگزینیم و بدین سان بار مسئولیت همگان و جهان را بر دوش میگیریم. اما این پرسش که بنیاد و خاستگاه این مسئولیت چیست، در فلسفه سارتر پاسخی نمییابد. (نقیبزاده، 1387، 285)
نقد در انتخاب ارزشها
از نظر سارتر آنچه فرد انتخاب میکند با ارزش است زیرا او هیچگاه نمیتواند شر را انتخاب کند. همیشه خیر را انتخاب میکنیم و هیچ چیز برای ما خیر تلقی نمیشود مگر اینکه برای همه خیر باشد. به عنوان مثال اگر فردی تصمیم گرفت مسیحی باشد و از این دنیا روگردان شود این رویه در وضع دیگر افراد انسان تأثیر دارد و برای همه خیر و با ارزش تلقی میشود.
اگر امری را که فرد انتخاب میکند برای همه با ارزش تلقی شود در این صورت باید گفت ارزشها تا حدی، حداقل برای همه جز آنکه آنها را انتخاب میکند جنبه اطلاق دارند. به عبارت دیگر ارزشها را از این جهت نمیتوان نسبی فرض کرد.
از طرف دیگر سارتر هر نوع نظام اخلاقی را که از پیش وجود داشته باشد و بر اعمال فرد حکومت کند مردود تلقی مینماید. او در این مورد فردی را مثال میزند که میخواست از دو امر، ملحق شدن به نیروهای آزاد فرانسوی در انگلستان یا ماندن در نزد مادر خود، یکی را انتخاب کند.
برای این فرد نیروهای آزاد فرانسوی و مادر وی هر دو هدف هستند بنابراین نمیتواند یکی را بر دیگری ترجیح دهد. معلم یا مبلغ دینی نیز نمیتواند او را راهنمایی کند. این خود فرد است که معلم مخصوص یا مبلغ خاصی را انتخاب میکند و در نهایت نیز این خود او است که باید یکی از این دو امر را انتخاب نماید. در این قسمت سارتر میخواهد اخلاق یا دستورهای اخلاقی را اموری نسبی تلقی کند. در نتیجه معلوم نیست آنچه را که فرد در شرایط خاص انتخاب میکند و قهراً تحت تأثیر موقعیتی که وی در آن قرار دارد واقع میشود چگونه ممکن است برای همه با ارزش باشد. به عبارت دیگر عقیده سارتر در زمینه اخلاق متناقض به نظر میرسد. (شریعتمداری، 1387، 217)
لذا نظر سارتر درخصوص راستگویی و دروغگویی که در تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان، در محیط منزل و مدرسه بسیار مورد توجه والدین بوده و یکی از مهمترین ارزشهای اخلاقی در هر تفکری میباشد این است که راستگویی یا درستی نسبت به دروغگویی ارجحیت دارد.
سارتر با ابراز این عقیده، اصلی را در اخلاق ارائه مینماید. در عین اینکه وجود هر نوع اصلی را در اخلاق جز آنچه فرد انتخاب میکند مورد انکار قرار میدهد. این مطلب نیز متناقض به نظر میرسد. اگر ارزش امور در اثر انتخاب فرد حاصل میشود، آنکه دروغگویی را انتخاب نموده قابل سرزنش نیست و نمیتوان به عنوان اینکه راستگویی راه بهتری است او را تخطئه نمود. (شریعتمداری، 1387، 218) درواقع واژه مسئولیت مفهوم خود را در اینجا از دست میدهد.
نقد در مسئولیت آموزههای اخلاقی
دکتر شریعتی در بسط آموزههای اخلاقی فلسفه اگزیستانسیالیسم به نسل جوان و نحوه مربیگریشان با این آموزهها در هدایت قشر جوان و نیز چگونگی راهنمایی ایشان از طریق این تعلیمات به منظور پذیرش مسئولیت کردههای اخلاقی و ارزشی خویش، مینویسد:
مهمترین و اساسیترین مسأله اگزیستانسیالیسم این است که: انسان هیچ نیست، جز آنچه خودش میسازد؛ یعنی در درجه اول انتخاب و در درجه دوم عمل. انتخاب یعنی چه؟ ما که باید خود، ماهیتمان را بسازیم، براساس چه الگویی بسازیم؟ ما که به عنوان انسان، از نظر اگزیستانسیالیسم، نه خدا ماهیت انسانیمان را از پیش معلوم کرده و ساخته و نه هیچ مذهب و مکتب اخلاقی در دستمان هست، چگونه و بر چه اساس، بهترین انسان را بسازیم؟!
اینجا ضعیفترین قسمت مکتب اگزیستانسیالیسم نمودار است: میبینیم که تا اینجا کاملاً منطقی، دقیق، درست، بزرگ و پرشکوه آمده؛ و از اینجا یک مرتبه سقوط کرده، و این سقوط، جبری است. یعنی باید شخص بزرگ و نابغهای مثل سارتر جبراً به این سقوط تن در دهد؛ چون قبلاً در اگزیستانسیالیسم، خود را از همه ملاکهای متعالی و مطلق خلع سلاح کرده است.
تاکنون چند نمونه و الگو وجود داشت که براساس آنها میدانستیم که باید چه کنیم، شر چیست و خیر کدام است، و انسان متعالی کیست، و چرا زندهایم، و راه تکامل کدام است؟ اینها را براساس اصول مختلف و ملاکهای مشخص میدانستیم. یکی از این ملاکها خدا و اصول دینی و مذهبی بود که انسانها در طول تاریخ، بر حسب زمانها و فرهنگها، عرضه شده؛ این اصول به ما میگوید که انسان باید همواره از خاک به خداوند، از پستی به مادی به تعالی معنوی و از ابتذال و سقوط به آخرین قله امکان تکاملِ معنویِ بشر برود و به جای احساسهای غریزی حیوانی، پرستش عاشقانه را جانشین کند. راهها و اصول اخلاقی معلوم و مشخص بود؛ ملاک خیر و شر، خداوند بود و معلوم بود که این دنیا حساب و کتاب و قاضی بزرگی دارد، و اعمال من براساس قوانین، مشخص و ثابت در همه دورهها بررسی میشود، و من در برابر خداوند، مسئول اعمال خوب و مسئول خطاهای خودم هستم.
ناتورالیستها خدا را قبول نداشتند، اما میگفتند، ما میتوانیم یک اخلاق معنوی داشته باشیم بدون آنکه خداوند را داشته باشیم. در سال 1900 (این عدد بسیار تاریخی است) در فرانسه، که پیشرو این کار بود، اعلام کردند که ما در مدارس باید تعلیمات اخلاقی و انسانی را ، که براساس تعلیمات دینی بود، عوض کنیم. خداوند را از برنامه مدارس حذف کنیم و از خدا هیچ نگوییم. اما فداکاری و خوب بودن و اصول اخلاقی را چگونه نگاهداریم؟ بعد اعلام کردند که اصول اخلاقی را از دکارت، ولتر، دیدرو و … میگیریم که گفتهاند: میتوانیم خوب و مهربان باشیم، با دیگران سازش کنیم، منافع خودمان را برای منافع جامعهمان فدا کنیم، کسی را آزاد نکنیم، زنمان را کتک نزنیم و …! (این اعلامیه عمومی است) بدون این که معتقد به خدا باشیم و بدون آنکه به قاضیای برای این اعمال یا مسئولی در برابر خودمان معتقد باشیم؛ زیرا خداوند نیست، اما یک قاضی دیگر هست که ما را هدایت میکند و آن وجدان انسانی است. اما سارتر وجدان کلی بشری یا اصول مشترک همه انسانها را قبول ندارد؛ او میگوید انسان نیست و وجود ندارد؛ انسان عبارت است از صفاتی که ما باید در آینده بسازیم و داریم میسازیم. بنابراین انسان نبوده و هنوز نیز نیست؛ ما در حال شدن هستیم و به عبارت بهتر ما در حال ساختن انسان یا در حال ساختن ساختمان انسانی خویش هستیم؛ بنابراین آن وجدان مشترک انسانی که در همه انسانها مشترک است و همه آدمها در آن صفات مشترکند، وجود ندارد و موهوم است، فقط وجود در همه مشترک است.
صفات عبارتند از رنگها و پدیدههایی که خودمان باید بزنیم و در طول تاریخ، زده شده؛ پس انسانی که آزاد و مسئول است و عملش باید سرمشق همه انسانها باشد، براساس چه ملاکی عملی را انتخاب کند؟
در اینجا سارتر یک مثال خیلی حساس میزند: میگوید که یکی از شاگردانم آمد و گفت: «من دچار یک اشکال بزرگ اخلاقی شدهام: مادرم جز من کسی را ندارد، و از طرفی اعتقاد من این است که به انگلستان بروم و با همفکرانم همکاری کنم و به نفع آنها فداکاری نمایم. اکنون نمیدانم که باید مادر مریضم را انتخاب کنم یا دوستان و همفکرانم را؟ و اینکه پیش مادر بمانم یا به انگلستان بروم؟» در اینجا نه مسیح و نه کانت – هیچ کدام- برای او جوابی ندارند: مسیح میگوید: همدیگر را دوست داشته باشید و به یکدیگر خدمت کنید. و کانت به این پرسش که وظیفه اخلاقی من چیست؟ پاسخ میگوید که: هر عملی، اگر برای خود آن عمل انجام شد، اخلاقی است، و اگر برای هدف دیگر وسیله شد، اخلاقی نیست.
بر این اساس، اگر مادرش را انتخاب کند و نرود، این عمل ظاهراً اخلاقی است، یعنی مادرش را انتخاب کرده، فقط برای این که مادرش را انتخاب کند! هدف دیگری در میان نیست. ولی در عین حال او نزد همکارانش، که معتقد است دارند مبارزه میکنند، نرفته؛ انگار که آنها را وسیله کرده که: شما کار کنید، بعد که به هدف رسیدید، من هم شریک میشوم!
پس در اینجا یک عمل غیر اخلاقی انجام شده است. اما اگر، و به خاطر این که نفس این عمل اخلاقی است، به آنجا برود، مادرش را فدا کرده و وسیله رسیدن به هدفش نموده؛ در این صورت این عمل نیز غیر اخلاقی است! پس کدام مکتب است که به شاگردانش بگوید بهترین عمل چیست؟ سارتر میگوید: به او گفتم که پاسخ مکتب اگزیستانسیالیسم این است که: تو چون آزاد هستی، هر کدام را که میخواهی انتخاب کن، یعنی بیافرین؛ به دل خودت مراجعه کن! یعنی باز سارتر هم جواب نمیدهد که عمل اخلاقی کدام است؟ نمیگوید مادر بهتر است یا همفکران؟ مردم بهترند یا احساس مادرش؟
در اینجا نقش هدایتگری معلم وجودگرا در ابهام فرو میرود.
کدامیک اخلاقی است؟ همان که انجام دادی؟ بر اساس چه ملاکی؟ بر اساس این که تو انتخاب کردی! با چه ملاکی میتوان سنجید که این بهترین اخلاق است؟
سارتر میگوید: چند روز بعد از او پرسیدم: چه کردی؟ گفت مادرم بدون من نمیتواند زنده بماند؛ مادرم را انتخاب کردم.گفتم تو یک عمل اخلاقی آفریدی!
این یکی از پیچیدهترین نکات این مکتب است. چون بر خلاف تصوری است که الان در ذهنمان است. مشکل بودن فهم مسأله به خاطر این است که معمولاً وقتی که میخواهیم عملی را انجام دهیم، اول خوبی و بدی آن را با اصل مقدسی که خودمان انتخاب میکنیم، میسنجیم و بعد که از ما پرسیدند: چرا این کار را کردید؟، میگوییم: به خاطر این که این اصل بهتر است؛ به خاطر این که این عمل بهتر از عمل دیگر است، اگر من قوم و خویش را فدای رفقایم کردم، به خاطر این است که میگویم قوم و خویش پرستی عمل پستی است و باید مردم را دوست داشت. اما در اگزیستانسیالیسم نه ملاک مجرد ذهنی، که خداوند وضع و انتخاب کرده باشد وجود دارد و نه وجدان؛ نه وجدان است و نه خداوند است.
بنابراین وقتی که نه وجدانی باشد که خیر و شر را الهام کند و اصول اخلاقی را در برابر ما بگذارد و نه خداوند، اصولی را الهام کند، هر کس هر عملی را که انجام میدهد، مشروط بر این که در آن عمل حسن نیت داشته باشد، یک عمل اخلاقی انجام داده است.(شریعتی،1389، 42 تا50)
همین جاست که نسل جوان، که به شدت تحت تأثیر این فلسفه قرار گرفتهاند، از جهت آنکه با هیچ ملاکی برای توسلشان و با هیچ سرمشق از پیش ساخته شدهای رابطه ندارند، در نتیجه در سراسیمگی و آوارگی و آن دلهره مبتذلی که خود سارتر میگوید، گرفتار شدهاند. نتیجه عملیش این است که میبینیم؛ یعنی اگر ما ملاک اخلاقی متعالییی نداشته باشیم، که همواره آرزوی رسیدن به آن ملاکها را بکنیم، اگر تصوری از انسان بزرگ و اخلاق شرافتمندانه و متعالی نداشته باشیم، که آرزوی رسیدن به آن را بکنیم، چرا چنین مسئولیت سختی را که سارتر میگوید قبول کنیم؟
بشریت در طول تاریخ به خدا معتقد بوده، از جهنم میترسیده، بهشت را آرزو میکرده و خودش را در برابر خدا مسئول میدانسته، ولی باز هم پیغمبرانی که اخلاق و مکتب اخلاقیشان را براساس بهشت و جهنم و خدا و مسئول بودن انسان در برابر چنین قدرت بزرگی مینهادند، موفق نشدند که اخلاق بشری را واقعاً پاک کنند و با انحراف در جامعه مبارزه کنند!
از سارتر میپرسند: تو که همه مسئولیتها را برای انسان قایلی و انسان را در برابرش مسئول میدانی، بگو که او در برابر چه و با چه ملاکی مسئول است؟
این جا سارتر ساکت است: انسان در برابر خودش مسئول است و ملاکی هم ندارد! وی میگوید: در برابر انسان همه علامتها و نشانهها از بین رفته؛ یعنی در کویری زندکی میکند که هر جهتی را انتخاب کند، همان راه است.
با مکتب اخلاقییی که در آن، مسئولیت فقط و فقط این است که آقای سارتر میگوید: «باید این کار را بکنی، این طور احساس کنی، حسن نیت داشته باشی، به هیچ مسأله و هیچ قیاسی معتقد نباشی، دنیا معنا ندارد، زندگی انسان هدف ندارد و انسان خود باید به زندگی، هدف و به جهان، معنا بدهد»، براساس چنین مکتبی که در آن انسان نه ضامن اجرا دارد، نه در مقابل کسی مسئول است و نه الگویی برای چگونه ساختن دارد و فقط بر توصیههای آقای سارتر مبتنی است، آیا امکان دارد بشریت و آن هم نسل طغیانی امروز را به یک راه هدایت کرد؟ (شریعتی، 1389، 55 تا 57)
اینگونه است که هدایت و راهنمایی، که سیستمهای مختلف آموزش و پرورش دنیا تلاش میکنند که از طریق آن، جوامع خود را با ارزشهای والای انسانی آشنا و همراه کنند، به مقولهای پوچ و بیمعنی تبدیل میشوند.
نقد در مسئولیت
اوزمُن و کراور در اثر خود “مبانی فلسفی تعلیم و تربیت” مینویسند:
فلسفه اگزیستانسیالیست به عنوان نوش داروی مؤثری برای تعلیم و تربیت آمریکا تلقی شده است؛ به ویژه این نوشدارو در جایی بیشتر مفید واقع شده که تعلیم و تربیت یاد شده تحت سلطه طرز فکر «سازمانی» و «کاغذ بازی» مستمر مدرسههای آمریکا بوده است. این ادعای اگزیستانسیالیسم که نباید جامعه صنعتی ما را فریب بدهد مورد توجه بسیاری از جوانان قرار گرفته است. این چالش ما را نسبت به فاجعه زندگی و پوچی آن و نسبت به غربت و بیپایه و اساس بودن انسان امروزی آگاه کرده است. این امر برای آمریکاییان معاصر که هرگز آثار گرسنگی عمومی، جنگ ویرانگر و قتل عام را تجربه نکردهاند، دارویی ضروری بوده است. اکثر فلسفههای آمریکایی آهنگ خوشبینانهای دارند، اما اگزیستانسیالیسم در جهت ایجاد آهنگی تأمل برانگیز- البته تأمل برانگیز نه ناامید کننده- خدمت کرده است.
این فلسفه علاوه بر آن که تأمل برانگیز است، ما را میخواند تا با توجه به مادهگرایی افراطی، ماشینی شدن کارگران و ضدیت آن با عقلگرایی و نیز تأثیر مخرب آن بر فردیت، فرهنگ را دوباره بررسی میکنیم. شاید هیچ فلسفه جدیدی به اندازه اگزیستانسیالیسم در زندگی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نسبت به فرد عطف توجه نکرده است.
امروزه دائماً به وسیله آگهیهایی که ما را هدایت میکند تا غیر از آن باشیم که هستیم، بمباران میشویم. کلیسا، مدرسه، خانواده، شغل، صنعت، دولت و سایر نیروهای سازمانی، بر افراد سلطهجویی میکنند. اگزیستانسیالیسم به این امر اشاره میکند که میتوانیم از این فریبها و گمراهسازیها اجتناب کنیم، که اگر جرأت نشان دهیم برای انتخاب آزادیم. ما مجبور نیستیم مانند قربانیهای غریب و تنها، زیر مشت و لگد قرار بگیریم. اگر چه ممکن است کوششهای ما برای مقاوت ضعیف باشد و سرانجام به مرگ منجر شود، ولی انسان باید برای غلبه بر این نیروها تلاش کند.
اگزیستانسیالیستها و پدیدار شناسان از جدیترین منتقدان مباحث تعلیم و تربیت بودهاند. آنها از مدرسه به عنوان نیرویی که در انسان حالات غیر انسانی ایجاد میکند، به افراد تلقین میکند، و قوه ابتکار شخص را به سرقت میبرد، انتقاد کردهاند. گویا عملکرد اصلی مدرسه این است که مانند کارخانه کنسرو سازی که ماهی تُن را کنسرو میکند، انسان به عمل آورد. همه یکجور بیرون میآیند. هرچند ممکن است در مقایسه با وضعیت فعلی مدارس این تمثیل مبالغهآمیز باشد، ولی موشکافی اگزیستانسیالیستها توجه ما را به شکل مهم و معینی جلب میکند. معلمان و شاگردان هر دو قربانی این وضعیتاند و اگر مؤسسات آموزشی جامعه بر ضد هویت، شخصیت و رفاه فردی صف بسته باشند، جامعه جدید نمیتواند امیدوار باشد که خود را خواهد یافت. مدارس اغلب به جای آن که فردیت را تعالی بخشند، آن را خفه کردهاند. (اوزمُن و کراور، 1387، 419)
بعضی از مربیان هرگونه نظم، انظباط و تحصیل را به عنوان ترویج فردیت واقعی رد میکنند. آنها نوعی فردگرایی را تبلیغ کردهاند که اغلب به دلیل این که خودپسندی، خودبینی، و بیتوجهی به دیگران را ترویج میکند، برای افراد واقعی مضر است. گاه نتیجه این امر «بچههای فاسد» بوده است. اگزیستانسیالیستها از ما خواستهاند که نسبت به وجود خود به عنوان موجوداتی قابل اعتماد آگاه باشیم، اما اصل اخلاقی که میگوید «آنچه میخواهید، انجام دهید» این قابلیت را خراب کرده است. به نظر میرسد این خرابکاران از سخنان سارتر غافل بودهاند که میگوید هر چند فرد میتواند هر کاری را انجام دهد، اما فعالیتهای شخصی پیامی است به دیگران مبنی بر این که آنها هم میتوانند به همین نحو عمل کنند. سارتر هشدار میدهد اگر چه یک نفر کاملاً آزاد است، اما مسئول هم هست و این مسئولیتی خطیر برای هر فرد است. (اوزمُن و کراور، 1387، 420)
دکتر شریعتمداری نیز در بیان مسئولیت در تعلیم و تربیت اگزیستانسیالیستی در اثر خود “اصول و فلسفه تعلیم و تربیت” مینویسد:
در مورد احساس مسئولیت نیز توجه به چند نکته لازم به نظر میرسد. گفتن اینکه فرد مسئول وضع دیگران نیز میباشد تا حدی مبهم است. از یک طرف سارتر میگوید آنچه فرد شخصاً انجام میدهد معیار موجودیت او میباشد و خود مسئول اعمال خویشتن است و از طرف دیگر مسئولیت را تعمیم میدهد و افراد را در قبول مسئولیت شریک میداند. آیا میتوان هر فرد را مسئول وضع دیگران دانست؟
سارتر در یک جا آنهایی را که میخواهند محیط، وراثت، اوضاع و احوال جامعه و جبر زیستی و روانی را مسئول اعمال خویشتن تلقی کنند و نقش خود را انکار نمایند مورد سرزنش قرار میدهد و در جای دیگر از مسئولیت فرد در مقابل وضع دیگران بحث میکند. نکته دیگر اینکه معلوم نیست فرد در چه زمینه و تا چه حدی و در چه وضعی مسئول کار دیگران میباشد؟ آیا میتوان هر فرد را در هر وضع و مقام و با هر نوع امکان مسئول وضع دیگران تلقی نمود؟ بدون تردید بعضی از افراد به خاطر استعداد و امکانات معین در وضع دیگران تأثیر دارند و از این لحاظ مسئول وضع ایشان نیز میباشند، اما این جریان را نمیتوان نسبت به همه تعمیم داد. نکته سوم اینکه اگر فرد واقعاً مسئول آنچه انجام میدهد و آنچه انتخاب میکند میباشد چگونه ممکن است دیگری را مسئول کار وی فرض نمود. در زمینههای اجتماعی مسئولیت مشترک وجود دارد. آنهایی که نقش خودرا در حل مشکلات اجتماعی و رفع ناهنجاریها ایفا نمیکنند بدون تردید قابل سرزنش هستند، معذلک در این مورد نیز وضع افراد متفاوت است و هر یک بالنسبه به موقعیت اجتماعی، امکانات فردی و حرفه و شغل خود نقشی خاص دارند. همانطور که در بالا گفته شد تمام افراد را به طور مطلق نمیتوان مسئول کار دیگران قلمداد نمود.
نکته آخر اینکه اعتقاد به خدا مانع قبول مسئولیت فردی نیست. بسیاری از ادیان افراد را مسئول اعمال خود تلقی میکنند. آنچه از لحاظ تربیتی اهمیت دارد نقشی است که اگزیستانسیالیستها برای افراد در زندگی قائل میباشند. توجه به قدرت فرد در انتخاب امور و نقش او در فعالیتهای فردی و جمعی و همچنین مسئولیتی که فرد در زندگی اجتماعی دارد جزء جنبههای برجسته فلسفه اگزیستانسیالیسم میباشد و باید در فعالیتهای تربیتی روی این جنبه بیشتر تکیه نمود. (شریعتمداری، 1387، 216)
نقد در مسئولیت ادبیات
علت روی آوردن اگزیستانسیالیسم به ادبیات را باید در تمایل این فیلسوفان در دوری از امور انتزاعی و گرایش به امور ملموس و محسوس جستجو کرد. این نویسندگان، همچون شاعران و نمایشنامهنویسان یونان باستان، به دیدگاههای فلسفی خود جامهی محاکات ادبی میپوشانند. روی آوردن فیلسوف اگزیستانسیالیسم به بیان ادبی موجب آن شد که بار دیگر پس از قرنها، فلسفه با ادبیات درهم آمیزد و مرز این دو از بین برود. ( داد، 1378، 49)
مکتب اگزیستانسیالیسم بیش از آنکه بر فلسفه تأثیر گذارد در ادبیات تأثیر نهاد و شاید بتوان گفت شهرت اصلی سارتر به خاطر آثار ادبی اوست تا آثار فلسفیاش. مشهورترین اگزیستانسیالیستها چون آلبر کامو، گابریل مارسل و سیمون دوبوار بیشتر به علت رمانهای فلسفی خود شهرت یافتند. اگزیستانسیالیسم شاید بیش از هر مکتب دیگر زاییده شرایط خاص زمانی و مکانی اواسط قرن بیستم در اروپا بود. با از میان رفتن آن شرایط اهمیت این مکتب رفته رفته کاهش یافت. رماننویس معاصر، سل بلو آن را در رمان خود هرزاگ[2] نه تنها استهزاء میکند، بلکه تا حدی آن را مسئول احساس نومیدی و پوچی که گریبانگیر بسیاری از جوامع در اواسط و اواخر قرن بیستم شده است میداند. او در یک نامه تخیلی به هایدگر از او میپرسد:
«جناب آقای دکتر هایدگر، انسان قبل از اینکه به این جهان پرتاب شود کجا ایستاده بود و چه کسی او را هل داد؟» البته فقط اُدبا نبودند که مکتب اگزیستانسیالیسم را محکوم کردند، بلکه متفکران مکتب فلسفه تحلیلی مانند اِیر نیز آن را به دلیل عدم انسجام فلسفی و استفاده نابجا از لغات محکوم کردند. اِ.جی.اِیر در این راستا میگوید: «سارتر، هایدگر و دیگر فیلسوفان مرتبط با این مکتب کاملاً از فعلِ بودن برداشتی اشتباه کردهاند» فلاسفه مذکور از کلماتی چون ” بودن” و “نیستی”، طوری استفاده میکنند که گویی این کلمات اموری چون میز و صندلی هستند و میتوان به آنها موضوعات مختلف نسبت داد. استفادهای که ما در زبان روزمره از فعلِ بودن میکنیم، معمولاً به این صورت است که میخواهیم چیزی را به امری نسبت دهیم. بودن یعنی چیزی بودن، ما خوشحال یا خوشبخت هستیم یا بدبخت، ولی اینکه در خلاء بگوییم ما هستیم، جملهای ناقص است و ارتباطی با دنیای خارج ندارد و نظام فلسفی که بر پایه چنین گفتهای باشد جز به پوچی و نیستی نمیانجامد. این بدین منظور نیست که ما هر چیزی را میتوانیم دقیقاً با استفاده از زبان محاورهای بیان کنیم. هر کس بارها شاهد بوده که احساسات یا مشکلاتی داشته که زبان از بیان آنها عاجز میماند «اما این بدین منظور نیست که “وجود” مانند ماهی است که در تور مفاهیم ما نمیافتد، و یا یک چیزی وجود دارد که فراسوی توانایی زبان و مفاهیم روزمره برای بیان آنست و آن امر “وجود” نام دارد. اما به نظر میرسد که اگزیستانسیالیستها دقیقاً میخواهند از چنین فکری دفاع کنند.» (زیبا کلام، 1385، 263)
جای تعجب نیست که سارتر نتیجه میگیرد، که ما در جهانی بیمعنی زندگی میکنیم که ویژگی اصلی آن پوچی است. اگر سارتر واقعاً به این ادعای خود اعتقاد داشت هدفش از نوشتن کتابهایی چون «بودن و نیستی» یا «تهوع» چیست؟ او خود آلوده اعتقاد به جبری ناپسند است که به ظاهر از آن بیزار بود. شخصیتهای داستانهای سارتر و کامو هیچ یک رفتاری طبیعی و عقلانی ندارند. اتفاقات گوناگونی برایشان میافتد که آنها نه تنها هیچ نقشی در آنها ندارند بلکه به نظر میرسند قربانی شرایط شدهاند و از نظر احساسی کاملاً غیر وابسته و در خلاء هستند. (زیبا کلام، 1385، 264)
و حال در اینجاست که باید از سارتر پرسید که آیا پذیرای مسئولیتِ گرایش خوانندگان آثار خود به پوچی میباشد؟
شاید بتوان گفت که این تأکید اگزیستانسیالیستها بر حرمت فردیت و شخصیت انسان یکی از عوامل اصلی محبوبیت آنها در قرن بیستم است؛ قرنی که اکثر مردم روزانه از ماشینی و مکانیزه شدن زندگی خود رنج میبرند. خود را در سلطه نیروهای بینام و نشان و عظیم اقتصادی – اجتماعی میبینند که هیچ کنترلی بر آن ندارند؛ هویت خود را از دست دادهاند و احساس میکنند به شمارهای در نظام پیچیده بوروکراتیک جوامع مدرن تبدیل شدهاند. نفوذ این مکتب چه در زمینه فلسفه و چه ادبیات و هنر هنوز از میان نرفته است. در جهان امروز این مکتب هنوز بشدت مطرح است و طرفداران زیادی هم در میان فلاسفه و هم در میان افراد عادی دارد. (زیبا کلام، 1385، 265)
نقد در فردی بودن مسئولیت
اگزیستانسیالیسم نظام گیج کنندهای از تفاسیر را ارائه میکند به طوری که معمولاً به سختی میتوان یک مجموعه هماهنگ از مفاهیم را به دست داد. بخشی از این اشکال ناشی از جدید بودن فلسفه مذکور و گسترش آن در تعداد زیادی از کشورها و زمینههای فرهنگی است. تنوع به ظاهر پیچیده و آزار دهنده آن را میتوان به هسته مرکزی اعتقادات اگزیستانسیالیستی – یعنی انسان تنها، مخالف با دیگران و بیگانه از خود که در دنیای پوچ و بیمعنا گرفتار شده- مربوط دانست. (اوزمُن و کراور، 1387، 384)
منتقدان بر این باورند که اگزیستانسیالیسم به طور اعم، و فلسفه سارتر به طور اخص، فاقد مبنای اجتماعی مناسبی برای پرداختن به نهادهایی مثل مدرسه است و این عامل، مانع از کاربرد دقیق اندیشههای اگزیستانسیالیستی در مسائل مهم تعلیم و تربیت شده است. سارتر که شاید فردگراترین فیلسوف اگزیستانسیالیست بود، سرانجام به این نتیجه رسید که خود را با نظریه مارکسیسم همراه کند، هرچند موضع تعصبآمیز مارکسیسم را نپذیرفت و ترجیح داد خود را فردی مستقل بداند.
آن طور که سارتر میگوید، علت این مسأله قبل از هر چیز آن است که نظریه او به تنهایی نمیتوانست دوام بیاورد، چرا که برای کاملتر شدن، محتاج مارکسیسم بود و در مقابل، مارکسیسم به چشمانداز اگزیستانسیالیستی و اثرات انسانی آن نیاز داشت. ظاهراً سارتر پذیرفت که افراد ممکن است ارزش را در مشارکت در فرایند اجتماعی و سیاسی بدانند، به شرط آن که مشارکت را خودشان تعریف کنند. (اوزمُن و کراور، 1387، 394) یعنی باز هم تأکید سارتر بر این است که ریشه اصلی پذیرش مسئولیت از طریق فرد است که صورت میگیرد نه اجتماع.
[1] . مارسل میگوید مایه شگفتی است که سارتر واژه محکوم بودن را که باید برای چگونگی های ناگوار به کار برد، درباره آزادی به کار میبرد. مارسل از آن رو این کاربرد را شگفتآور مییابد که آزادی را به معنی ناگزیر بودنی که نتیجه بیپناهی و به خود رهاشدگی است نمیگیرد.
نقد پژوهشگر
نقد در آزادی
سارتر میگوید: بشر محکوم به آزادی است زیرا تنها یک بار به دنیا میآید و مسئول هر اتفاقی که در زندگیاش رخ میدهد تنها خودش میباشد و این به خود شما بستگی دارد که زندگی را چگونه معنی کنید.
با توجه به اطلاعاتی که از انسان و نحوه پا نهادن وی در این جهان موجود است میتوان گفت: انسان میتواند مسئول محکومیتی باشد که محصول عملِ آزادانه وی است. لذا محکومیت نتیجه آزادی است.
دانش آموز آزاد است که مواد برنامههای درسی را در جهت کسب آگاهی خود به کار گیرد و یا نگیرد؛ اما اگر در امتحانات پایان ترم نتواند نمره قبولی را کسب کند، که این نشان دهنده عدم آگاهی و یا آگاهی ناقص وی از محتویات مواد برنامه است، او محکوم است به تکرار آن درس در ترم بعد و این بیانگر مفاهیم محکومیت و آزادی است؛ لذا این دو مفهوم در تضاد با یکدیگرند، به طوری که عدم یکی، حضور دیگری است.
اما سارتر میگوید بشر محکوم به آزادی است. از نظر وی آزادی محکومیت است و هیچ کس نمیتواند آن را از شما بگیرد لذا شما در قبال هر آنچه که انجام میدهید، به واسطه همین آزادی مسئول هستید. به این ترتیب معلم و متعلم باید در انتخاب مواد و برنامههای درسی، نوع برنامهریزی، نحوه و زمان اجرای برنامهها، روشهای یادگیری و تدریس و کلیه امور مربوط به تعلیم و تربیت آزاد باشند؛ چرا که اگر قرار است مسئولیتی را بپذیرند، این مسئولیت در اثر حاکمیت آزادی است که شکل میگیرد. اما اگزیستانسیالیستها بر محوریت دانش آموز در تعلیم و تربیت معتقدند و همه ادوات آموزشی و پرورشی را به عنوان ابزاری برای رشد و شکوفایی او و کسب آگاهیاش در نظر میگیرند معلم نیز باید در نقش هدایت و راهنمایی وی ظاهر شود. در اینجا میبینیم که آزادی معلم در ارائه آنچه که خود مایل به آن است به راحتی از او سلب میشود و سئوالی که پیش میآید این است که آیا معلم به تنهایی میتواند پاسخگوی عملکرد آزادانه همه دانش آموزان باشد؟
نقد در آگاهی
رنه لافراژ در تفسیر اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم سارتر در مورد خلقت انسان به نقل از وی میگوید: خلقت همان است که سارتر گفته؛ وقتی ما چیزی درک نمیکنیم و نباید بدانیم، مسئولیت هم نداریم. (سارتر، نامعلوم، 92)
این سخن سارتر از آن جهت که مسئولیت انسان مترتب آن چیزی میشود که فرد نسبت به آن آگاه است صحیح است. همانطور که در مکتب اسلام و در قرآن کریم آمده است: «لا یُکَلِّفُ اللهَ نَفساً اِلّا وُسعَها»[1] «خدا هیچ کس را تکلیف نکند مگر به قدر توانایی او»، ما هیچ گاه نمیتوانیم دانش آموزی را که در مقطع ابتدایی تحصیل میکند به دلیل عدم آگاهی از اطلاعات مربوط به پایه متوسطه مؤاخذه کنیم. اختلاف سطح آموزشی و پرورشی این دانش آموز و دانش آموزی که در همین زمان سطح متوسطه را تجربه میکند توجیهی برای توقع ما و مسئولیت دانش آموز است. اما از آن روی که سارتر میگوید: “و نباید بدانیم”، در واقع فلسفه خود را نقض میکند. او در فلسفهاش آگاهی انسان را بر آزادی و اراده او حمل میکند و پیشتر، مسئولیت وجود او را نیز به خودش میسپارد. سئوالی که در اینجا مطرح میشود این است که این عدم آگاهی چگونه میتواند نقش سازندگی را بازی کند؟ و اگر آگاهی آنقدر اهمیت دارد که حتی عدم آن موجب سازندگی میشود، این “و نباید بدانیم” که خود بیانگر محدود کردن آزادی و به تبع آن آگاهی است را چگونه بپذیریم؟ لذا چنانچه میبینیم، اگزیستانسیالیستها تا دوره راهنمایی برنامههای مشخصی دارند و این خود ناقض اصول اولیه ایشان است.
نقد در انتخاب ارزشها
در مکتب اگزیستانسیالیسم، مسئولیت ارزشها برعهده خود فرد میباشد. و این عمل فرد است که ملاک خوب یا بد قرار گرفته و مسئولیت این عمل نیز بر عهده خود اوست.
حال اگر هر یک از افراد به آن چیزی که خود به عنوان ارزش به آن معتقد میباشند، بپردازند و طبق آنچه سارتر میگوید که «آفرینشِ هر ارزشی آن گونه است که انگار آن را برای همگان میآفرینی»، بخواهند عمل ایشان به عنوان یک ارزش در جامعه لحاظ شود، آیا هرج و مرج جامعه را فرا نمیگیرد؟
وقتی من ـ آنگونه که نیچه میگوید: “با اراده معطوف به قدرت” ـ ارزشی را خلق میکنم و توقع آن را دارم که این عمل همگانی شود، آیا اولین کسی که شاید مورد اعمال قدرت از جانب دیگران قرار میگیرد نمیتوانم خود من باشم؟
این عدم پایبندی به ارزشهای مشخص و معین یکی از نقیصههای بزرگ مکتب اگزیستانسیالیسم است.
سازمانهای آموزش و پرورش در هر جامعهای در صدد انتقال آداب و رسوم، فرهنگ و ارزشهای خود به نسلهای آینده بوده و از این طریق به تکامل خویش میپردازند. لذا اگر هر یک از افراد جامعه پایبند به ارزشی خود خواسته و خود ساخته باشند و قرار باشد که مسئولیت آن را هم خود ایشان در دست بگیرند، به نظر میرسد دیگر نیازی به وجود مدرسه، مدیر، معلم، و قوانین تعلیم و تربیت نباشد.
نقد در آسیبشناسی اجتماعی تعلیم و تربیت
با توجه به دیدگاه مکتب اگزیستانسیالیسم به جهان و انسان و به تبع آن، مبناهای شناخت انسان، آنچه به ذهن متبادر میشود فاصله میان نظریات فلاسفه این مکتب با اجرای عملی آنهاست. شاید در بسط مفاهیم، که در زمینه علوم انسانی بیشتر انتزاعی میباشند، قیل و قال بسیار باشد و بعضاً قابل اثبات؛ اما زمانی که پای عمل به میان میآید میدانها را خالی مییابیم.
تعلیم و تربیت از جمله مقولههایی است که مردان عمل را جستجو میکند و خود محکی است برای صحت و سقم نظریههای مکتبی و فلسفی.
غالباًً نظریهپردازان هر مکتب دیدگاههای خود را در قالبی که از نظر ایشان مؤثرتر بوده و بتوان از طریق آن به ارائه بهتر آراء پرداخت، ذهنیات خود را نشر میدهند. قالبی که فلاسفه اگزیستانسیال از آن یاری جستهاند، ادبیات است. ادبیاتی که مسئولیت زیرساختهای تعلیم و تربیت در هر جامعهای را بر دوش میکشد.
در بین فلاسفه اگزیستانسیالیست آن دسته که الحادی بوده و پذیرای لقب اگزیستانسیالیست، و جزو آخرین متفکرین این نحله فکری محسوب میشوند بیشتر به ادبیات و اختصاصاً قالب رمان پرداختهاند. که آثار این فلاسفه بیش از آثار متقدمانشان مطلوب طبع جوانان و نوجوانان کشورهای مختلف واقع شده است.
در فصول گذشته شاهد ابهام، تضاد و سردرگمی در مفاهیم ایراد شده توسط فلاسفه این مکتب بودیم؛ این روال در آثار ایشان نیز مشاهده میشود. آنچه که در اینجا قابل اهمیت فراوان است بازتاب بعد تربیتی و شناختی مسئولیت در جوانان و نوجوانان کشورهای مختلف در مطالعه این آثار است، که فلاسفه این مکتب به قول خود این آثار را به عنوان ابزارهایی برای رشد و تعالی انسانها ارائه نمودهاند.
در رمان تهوعِ ژان پل سارتر، “آنتوان روکانتن”، قهرمان این رمان که خود را از آیینهای اجتماعی دست و پا گیر رها کرده و در جستجوی چراییهای بشر، در شناسایی و کشف اشیاء پیرامون خود ناتوان مانده است، آنها را پوچ و بیمعنی مییابد و در کشاکش همین پوچی و اشیاء دور و بر، ناگهان به درکی از خود و مسئولیت نائل میشود که باعث امیدواری او در عین ناامیدی میشود.
آلبر کامو در افسانه سیزیف، به فردی میپردازد که خدایان او را محکوم به بردن تخته سنگی حجیم به بالای کوهی کردهاند. مسیر به گونهای است که شخص هر بار این عمل را انجام میدهد، قبل از رسیدن به نوک قله، تخته سنگ دوباره پایین میافتد و او بارها و بارها این کار را تکرار میکند سرانجام در این رفت و آمدها قهرمان داستان به این نتیجه میرسد که عملی را که انجام میدهد هرچند عملی پوچ و بیهوده است ولی برای او در قبال مسئولیتی که دارد عملی آزادانه و زیباست و این بیانگر سخن سارتر میباشد که میگوید «انسان محکوم به آزادی است و این آزادی برای او مسئولیت آفرین است».
کامو در بیشتر آثار خود تداعیگر همین معنی است. در رمان بیگانه، پوچگرایی فردی و احساس مسئولیت و پذیرش آن به نمایش کشیده میشود. در طاعون همین بحث در مورد جامعهای از افراد انسانی رخ میدهد. در سقوط، شخصی در غالب سه شغل دچار همین توهم میشود. رمان مسخ، نوشته کافکا نیز این احساس پذیرش، تحمل و سازش با پوچی را در انسان پرورش میدهد. در ایران نیز صادق هدایت متأثر از کافکا بوده و تفکرات این نویسنده در آثار او نیز به چشم میخورد که رمان معروف او “بوف کور” اوج این تفکر را به ظهور میرساند.
ناگفته نماند که این متفکرین جملات و نکات قابل توجه و مفیدی نیز در مباحث تربیتی و بخصوص اخلاقی در همین آثار خود ارائه نمودهاند که البته شمار آنها اندک است، ولی آنچه در اینجا به آن اشاره شد برداشتی است که در مطالعه هر یک از این آثار در ذهن انسان نقش میبندد.
در گروه محکومینِ فرانتس کافکا و در پایان داستان، قهرمان بر سنگ قبری مخفی در زیر میز قهوهخانهای نوید آمدن منجی را حک شده مییابد. کامو در رمان سقوط، از زبان قهرمان داستان میگوید: «در یک طرف زیبایی است و در طرف دیگر درهم شکستگان و پایمال شدگان؛ هر قدر این کار دشوار باشد، من میخواهم به هر دو طرف وفادار بمانم»؛ و این بیانگر همان مفهوم اعتدال و میانهروی در دین مبین اسلام است.
آنچه در اینجا و این بحث از لحاظ آسیبهای وارده بر تعلیم و تربیت جوامع و مخصوصاً جامعه خودمان از اهمیت بسزایی برخوردار است، انتشار این آثار در تیراژهای بالا بدون آگاهی دادن به نسل جوانِ دانش آموز و دانشجو است.
احساس پوچی و حضور در جهانی تاریک که خواندن هریک از این آثار برخواننده تحمیل میکند، باعث بروز بیماریهای روحی و روانی بسیار، بخصوص خودکشی، در بین جوانان و نوجوانان میشود و این بدلیل عدم ارائه تعلیم و تربیت مناسب به فراگیران با توجه به مسئولیتهای فردی و اجتماعیشان در خصوص این آثار توسط سیستمهای آموزشی و پرورشی دولتها میباشد.
[1] . سوره بقره، آیه 286.
[2] .Herzog